نوشته شده توسط : گروه IT انجمن
 

عشق با زینب تبانی کرده است
رنگ گل را ارغوانی کرده است
هست کیش رهبریت کیش او
صبر زانو می زند در پیش او
 
 
 

ای آیینه ی تمام نمای صبر و ایثار. تو را به چه نام بخوانم که نامت یادآور حماسه عاشورا و یادآور اسارت و غربت یتیمان کربلاست. تو را به چه نام بخوانم که نامت گره خورده در رنج و محنت است.

ای بانوی غم، در آخرین سفر بر تو چه گذشت؟ یک سال و اندی گذشته بود که تو از قحطی مدینه به سوی شام حرکت کردی. راه درازی را آمده بودی و در طول راه، خاطرات سرخ خویش را ورق می زدی. از تمام جاده ها بوی برادر و در تمام گذرگاه ها صدای گریه یتیمان را می شنیدی و بی تابی رقیه را که در تمام طول راه، پدر را می طلبید.

زخم خاطرات، روحت را آزرده کرده بود. پرنده جانت دیگر در کالبد تن نمی گنجید و می خواستی به برادر بپیوندی. می دانستی که در این سفر به دیدار برادر نائل می شوی. پس چشم ها را بر هم گذاشتی و بلندترین نغمه وصال را سردادی.

 



:: بازدید از این مطلب : 460
|
امتیاز مطلب : 83
|
تعداد امتیازدهندگان : 30
|
مجموع امتیاز : 30
تاریخ انتشار : 7 مرداد 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : گروه IT انجمن

 

در روزگار قدیم جزیره دورافتاده ای بود که همه احساسات در آن زندگی می کردند:

شادی، غم، غرور، عشق و ... .

روزی به همه اعلام شد که جزیره در حال غرق شدن است. بنابراین، هر یک شروع به تعمیر قایق هایشان کردند. اما عشق تصمیم گرفت که تا لحظه آخر در جزیره بماند. زمانی که دیگر چیزی از جزیره روی آب نمانده بود، عشق تصمیم گرفت تا برای نجات خود از دیگران کمک بخواهد.

 



:: بازدید از این مطلب : 417
|
امتیاز مطلب : 80
|
تعداد امتیازدهندگان : 27
|
مجموع امتیاز : 27
تاریخ انتشار : 7 مرداد 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : گروه IT انجمن
 

تلخی این اعتراف چه سوزاننده است که مردی کشن و

                                                  خشم آگین

در پس دیوارهای سنگی حماسه های پر طبلش

دردناک و تب آلود از پای درآمده است.

 

مردی که همه شب در سنگهای خاره گل می تراشید

و اکنون

پتک گرانش را به سویی افکنده است

تا به دستان خویش که از عشق و امید و آینده تهی است

                                                  فرمان دهد :

"- کوتاه کنید این عبث را که ادامه آن ملال انگیز است

چون بحثی ابلحانه بر سر هیچ و پوچ ...

کوتاه کنید این سرگذشت سمج را که در آن هر شبی

در مقایسه چون لجنی است که در مردابی ته نشین بشود !"

 

من جویده شدم

وای افسوس که به دندان سبعیت ها.

و هزار افسوس بدان خاطر که رنج جویده شدن را به

گشاده رویی تن در دادم چرا که می پنداشتم بدین گونه

یاران گرسنه را در قحط سالی این چنین از گوشت تن

خویش طعامی می دهم

و بدین رنج سرخوش بوده ام

و این سرخوشی فریبی بیش نبود

 

یا فروشدنی بود در گنداب پاکنهادی خویش

و یا مجالی به بیرحمی ناراستان .

 

و این یاران دشمنانی بیش نبودند

                                    ناراستانی بیش نبودند

 

من عمله مرگ خود بودم

وای دریغ که زندگی را دوست می داشتم!

آیا تلاش من یکسر بر سر آن بود

تا ناقوس مرگ خود را پر صدا تر به نوا در آورم؟

 

من پرواز نکردم

من پر پر زدم !

 

در پس دیوارهای سنگی حماسه های من

همه آفتاب ها غروب کرده اند .

 

این سوی دیوار مردی با پتک بی تلاشش تنهاست

به دست های خود می نگرد

و دست هایش از امید و عشق و آینده تهی است .

این سوی شعر جهانی خالی جهانی بی جنبش و بی جنبنده

تا ابدیت گسترده است .

گهواره سکون از کهکشانی تا کهکشانی دیگر در

      نوسان است .

ظلمت  خالی سر در از عصاره مرگ می آکند

و در پشت حماسه های پر نخوت

                                مردی تنها

                                        بر جنازه خود می گرید .

 شاملو

 



:: بازدید از این مطلب : 508
|
امتیاز مطلب : 61
|
تعداد امتیازدهندگان : 21
|
مجموع امتیاز : 21
تاریخ انتشار : 7 مرداد 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : گروه IT انجمن

 

 

بازم نگاه حسرت، به سمت آسموناست

به چشمک ستاره، تو شهر کهکشوناست

پرنده های خسته، امشبو بیقرارند

واسه دلای عاشق، شب، شب آرزوهاست

 



:: بازدید از این مطلب : 421
|
امتیاز مطلب : 79
|
تعداد امتیازدهندگان : 26
|
مجموع امتیاز : 26
تاریخ انتشار : 7 مرداد 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : گروه IT انجمن
 

خبر آرام در صدایت ریخت ناگهان شانه ها ت لرزیدند

شاخه های گیاهی آهسته بر گلوی اتاق پیچیدند

پلک ها را کلافه و مبهوت پشت هم باز و بسته می کردی

روی مرطوب گونه ات آرام قطره هایی درشت غلتیدند

صبح تاریک و سرد بهمن ماه از دهان ها بخار می آمد

مرده ها را به نوبت انگاری توی غسالخانه می چیدند

دست بی اعتنا و سنگینی که مرا روی تخته ای می شست

چشم های غریب و غمگینت پشت دیوارها نمی دیدند

مادرم هم نگفت "فاطی جان..." قسمم هم نداد بر گردم

مثل تازه عروس ها وقتی پیکرم را سپید پوشیدند

بعد از آن دست دیگری آمد پلک سنگین و خیس من را بست

چشم های تو دیگر از امروز گریه های مرا نمی دیدند

زیر سنگینی لحد انگار دلم از ترس و غصه می ترکید

مشتی از خاک های بی وقفه توی آغوش باد رقصیدند

هی سرت داد می زدم :"برگرد! من از این گور سرد می ترسم"

گوش هایت عجیب کر شده بود حرف های مرا نفهمیدند

گریه های تو کلافه ام می کرد ناله هایم بلندتر شده بود

اسکلت های پیش کسوت تر به من و ناله هام خندیدند

هق هق تو شدید تر شده بود بدنت مثل بید می لرزید

مثل سریالهای تکراری ابرها بی دلیل باریدند

چون روال همیشگی هرکس سوره ای خواند و دور شد از من

دست هایی فشرد دستت را صورتت را سه بار بوسیدند

توی پیراهن سیاه خودت مثل یک تکه ماه می ماندی

مردمک های خیس و براقت مثل الماس می درخشیدند

هم دلم تنگ می شود بی تو هم از این گور سرد می ترسم

چه کسی گفته مرگ آزادی ست؟! زیر این خاک که نخوابیدند

ظهر متروک و سرد بهمن ماه سایه ای روی سنگ می لرزید

عقربک ها هزار و چندین دور روی هم مثل باد چرخیدند

مثل هر پنج شنبه می آیی من به پایان رسیده ام کم کم

شانه های تکیده ام اینجا زیر باران و باد پوسیدند

رشت یا ابری است یا باران مثل نفرین مدام می بارد

روی این شهر لعنتی انگار خاک سنگین مرده پاشیدند

 

فاطمه حق وردیان

 



:: بازدید از این مطلب : 740
|
امتیاز مطلب : 66
|
تعداد امتیازدهندگان : 25
|
مجموع امتیاز : 25
تاریخ انتشار : 7 مرداد 1389 | نظرات ()

صفحه قبل 1 2 3 4 5 صفحه بعد